به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمیکند. به تو ابرازهای نفَسبُر کردن در توانم نیست؛ تو گفتهای که خیلی همین نزدیکیهایی، گفتهای امّا من نزدیکیهای خودم نیستم گویا که لرز گرفتهام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکیهای خودم در تو به حَل شدن نزدیکتر شوَم، ابراز شوَم، آنگونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.
روحیهی باختهام را میکوشم که برگردانم؛ از دل آن روزهایی که کمتر چیزی مانعِ واقعیام بود. مدّتی عهد کردم برای ننوشتن و فشار زیادی تحمّل کردم. مدّتی تسلیمِ در و دیوارِ خانه شدم. مدّتی آیینهای ویژهای را پیش گرفتم، برای پالوده شدن، برای هرَسِ حواشیِ فکر. این همه راه باز مرا رساند به همینجا، که من اینم که باید بنویسم تا شاخ و برگهای اضافهام لابهلای سطور جا بمانَد. ساختمانِ من این است و در راههای دیگر دوام ندارم.
در این مدّت، راحیلِ قصّهام نیز هزار بار شبها یک نامه روی میزِ اتاقِ پذیرایی جا گذاشته، رفیقِ وِزوزوی درونش را با یک کوله برداشته و خانه را صبحهای خیلی زود، آفتاب نزده ترک کرده که برود پیِ سرنوشتش، و هزار و یک بار، پیش از بیداریِ همه بازگشته و نامه را پاره کرده. راحیلم هنوز راهِ ادامهی قصّهاش را بیآنکه خودش از دست برود و بی آنکه وِزوِزویش از دست برود، پیدا نکرده و از من هم توصیههای مهمّی نصیبش نمیشود؛ چون من عادت نکردهام دنبالِ آخرِ قصّهها بگردم و از این حیث بیتجربهام.
به هر حال، توی حیاط خلوت نوشتن بهتر از سکوت است برای من، و ای کاش فقط میتوانستم فرار کنم از هرجا که تلویزیون هست، چراغِ برق هست و صدا هست. فعلاً که قدردانِ مفرهای کوتاه و نصفه نیمهام هستم و این چند خط نوشتن، سوختِ امروزم را تأمین کرد.
و حالِ خوبی برای تصمیمِ دوباره نوشتن، ته دلم را قلقلک میدهد.
این روزها بیشتر از هر وقتی یادت میکنم. شکلِ صدایت را، طرحِ تکیدهی صورتت را.
میانسالیم حالا. به آن روزها کم فکر میکنم، ولی قضاوتهای عاقلانهتری در موردشان میکنم گویا. فکر میکنم که داشتم دست و پای تو را میبستم. دست و پای دلِ دیوانهات را. از این نگاه، حق میدهم به گریختنت! آری، گریختنت.
ولی به خودِ آن روزهایم که نگاه میکنم، عاشقِ سادهدلی بودم که فقط زورش به روزهای عمرش میرسید که بتواند تو را در کنار داشته باشد، و دریغش نمیداشت. آن فکرهای بدت را حتّی اگر از پسِ زمزمههای مالیخولیا به زبان میآوردی، هیچگاه نتوانستم ببخشم.
تنها بخشی از ماجرا هستند که هنوز سؤالند و گاه اشک به چشمم میآورند.
درباره این سایت